غروب خیابان افتاده بود. کسی آن دور و بر نبود. ده چک پنجاهی، آینهٔ جیبی رنگ و رو رفتهای، کارت شناسکه بر می گشت خانه، از اتوبوس که پیاده شد، کیف قهوه ای رنگ جیبی کهنه ای را یافت که کنار جدول ایی، کارت عضویت کتابخانه، چند عکس سه در چهار مربوط به زمان های مختلف، همراه بو ی عطر ارزان قیمت زنانهای، همهٔ آن چیزی بود که در کیف قرار داشت. یافتن مالک کیف کار مشکلی نبود، مسئله این بود آیا باید او را می یافت.
به دو سه جا زنگ زد؛ فهمید طرف در مرخصی است. نشانی خانه اش را به دست آورد، که چندان دور نبود. خانه را که یافت، زنگ را زد و گفت با فلانی کار دارد. پس از مدتی دختر جوانی روی صندلی چرخ دار در را باز کرد. خودش بود. گفت: فکر کنم این مال شماست.
...
غروب که بر می گشت خانه، فکر کرد چه غروب زیبایی دارد امروز.